شما چه زمانی احساس کردید که دوست دارید جایی که در آن هستید را ترک کنید و به جای دیگری بروید؟ مقصد چندان برای شما مهم نبوده و حتی زمان زیادی را صرف فکر کردن به آن نکرده اید. به نظرم انسان باید خیلی خسته و بی رمق و اصطلاحا بریده باشد که بخواهد فقط از جایی که هست کیلومتر ها دور شود، به ویژه اگر آن مکان و آن فضا را در حس و حال خود مقصر بداند.
فقط کمی حالم را بهتر کن!
اکثر مسافران به دلایل مشخصی سفر می کنند؛ مثلا کسی برای تفریح ، دیگری برای آشنایی با یک مکان جدید ، یک نفر برای تحصیل یا کار و یا دیدن شخصی سفر می کند. اما آیا تا به حال شخصی را دیده اید که بی دلیل سفر کرده باشد؟ که نداند وقتی به مقصد رسید کجا باید برود و چه کاری باید انجام دهد؟
آدمی که بی هدف به سفر می رود و مطمئنا حالش بد است، حتما به امید تغییر حس و حال و عوض شدن افکارش این کار را کرده ولی ای کاش می دانست که آسمان همه شهر ها و کشورها آبی رنگ است. کاش می دانست که حال بد درونی، با عوض شدن محیط و آدم ها، تغییر چندانی نمی کند. البته شاید تاثیر داشته باشد اما موقتی. به محض اینکه در اتاق هتل یا مهمان خانه، با خود تنها شد، دوباره همان احوال و افکار به سراغش می آیند.
این چیز زیادیست که ما از سفر انتظار داریم. از او می خواهیم که حال ما را با مناظر جدیدش، با زبان های گوناگون و غذاهای جدید، بهتر کند. اما این وظیفه سفر نیست، اصلا این را بلد نیست. سفر فقط و فقط می تواند به شما بیاموزد، تجربه های جدید نصیبتان کند و مناظری را نشان دهد که در کشور خود شاید از دیدنش محروم بودید.
سفر و فرار از مشکلات زندگی
تازه اگر شانس بیاورید و افسردگی ناشی از غربت نگیرید. چون در کشور خود حداقل با چهارنفر می توانستید حرف دلتان را بزنید و مطمئن باشید که شما را درک می کنند. یا غذای موردعلاقه تان را می خوردید و کمی اعصابتان آرام می گرفت. شاید هم به مکانی در شهرتان می رفتید که یادآور خاطراتتان باشد. اما در کشور غریب چه کنید؟ برای چند روز می توانید همان جا بمانید و روی تخت دراز بکشید و به سقف اتاق هتل خیره شوید؟ بالاخره روزی می رسد که جیبتان خالی می شود و موعد برگشت به وطن فرا می رسد. گمان می کنم این درد بدتر است. درد مواجهه دوباره با مشکلات قدیمی. شاید به ذهنتان برسد که کاش می ماندم و همان موقع رفع و رجوعشان می کردم. آن موقع ، یعنی زمانی که در حال بالا رفتن از پله های هواپیمایی که به مقصد کشور شما پرواز می کند هستید، متوجه خواهید شد که اقدام شما برای این سفر و به قصد فرار از دغدغه ها ، کاری بیهوده بوده است.
مشکلات درونی هستند
سفر راه حلی برای فرار از زندگی کنونی نیست. جایی وجود ندارد که شما بتوانید بروید اما ذهن و دغدغه ی مشکلاتتان همراه شما نیایند. این ها به شما متصلند و راهی جز پذیرش حضور آن ها ندارید. این مکان زندگی نیست که به ما فشار می آورد، این افراد نیستند که ما را در تنگنا قرار می دهند، بلکه جایی در درون ما به همه این مسائل و مشکلات، قدرت افزون می دهد و در خود تشویش ایجاد می کند. پس اگر همه این ها منشا درونی دارند، چرا در بیرون از خود و در محیط اطراف به دنبال تغییر هستیم؟ زمانی که از همه چیز زده می شویم و فقط می خواهیم دور شویم، دقیقا در همان وقت است که درون ما نیاز به آرامشی عمیق دارد و نیاز داریم که کمی با خود خلوت کنیم.
سفر بی هدف، خیلی هم بد نیست
گاهی می رویم که فقط رفته باشیم. عیبی هم ندارد. گاهی لازم است. ولی باید بدانیم که رفتن ما، وضعیتی را که رهایش کردیم تغییر نمی دهد. فکر جایی که رهایش کردیم برای همیشه همراه ما می آید، تا وقتی که بپذیریم مشکل در درون ما بوده نه صرفا یک مکان که ذاتا غمبار و دلگیر و مشکل زا باشد. منکر آرامشی که سفر می تواند به مسافرش ببخشد نمی شوم. حرفم این است که سفر، درمان نیست بلکه فقط چسب زخمی است که جلوی خونریزی و بازتر شدن جراحت را می گیرد که البته این هم کم کاری نیست. یک جنبه مثبت سفر این است که می تواند بینشی را در انسان ایجاد کند. بینش نسبت به این که شاید : زندگی من در بین زندگی میلیاردها آدمی که روی کره زمین زندگی می کنند، آنقدر ها هم مهم نباشد!